ツعشق بابا و مامانツ

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

دردونۀ خودمه امروز یه روزه خاص بود ,امروز چهارمین سالگرد ازدواج من و باباییه  ولی خاص تر از اون اینه که ,امسال از آسمونا برامون خدای بزرگ یه ستاره فرستاده و جشنمون حسابی تکمیل شده سال آینده مامان جوون  سه تایی یه جشن  درست وحسابی میگیریم از همسر عزیزم که در این مدت خیلی خیلی کمکم کرد واقعا ممنونم حسابی به مامانی این مدت رسید و به بهانه های ه مختلف هدیه برام خرید  تاروحیه  مامانی شاد باشه.... خلاصه  مامانی, حسابی لوس شده    امیدوارم لیاقت این همه خوشبختی رو داشته باشم    راستی مامان جون اسمتم انتخاب کردیم البته اسمت و مامانی انتخاب کرده  &n...
9 مهر 1392

پایان سه ماهه دوم بارداری

سلام عزیزدلم خداروشکر سه ماهه دوم بارداری هم تموم شد ,  به لطف خدا وارد سه ماهه سوم شدیم..امیدوارم این سه ماهه آخرم هر چه زودتر تموم بشه وتو زودتر بیای پیشمون. تا با خنده هات حال و هوایه خونمون و عوض کنی این روزا تکونات خیلی بیشتر از قبل شده ماشا...خیلی شیطون شدی بعضی شبا مامانی نمیتونه درست و حسابی بخوابه  اما مامانی حاضره برا دخمل نازش تا صبحم, که شده  بیدار بمونه   خداروشکر مامانی  تو دوران بارداریش کمترین ویار رو داشت اما نمیدونم چرا اینقد تنبل شدم   ولی مجبورم به خاطر شما و بابابی غذاهایه خوشمزه درست کنم    اما وقتی تو بیای دیگه مامانی  هم از تنبل...
3 مهر 1392

همش انتظار

مامان جوونم این روزا همش کارم شده  ورق زدن تقویم این روزا همش به جایه چک کردن فیس بوکم ایمیلم همش کار شده نگاه کردن به ساعت و تقویم همش انتظارو....انتظارررررررررر دوست دارم  این لحظه هایه انتظار پا در بیارن و تموم بشن و لحظه دیدار فرا برسه خیلی خیلی دوست دارم خداروشکر که تو هستی .... ...
2 مهر 1392

هدیه مامانی وبابایی

  مادر نوشت : امیدوارم  خدا پشت و پناهت باشه بدون مامان هر وقت احساس تنهایی کردی بدونی کسی هست که هواتو داره  و جانشین همه نداشتناته امیدوارم از هدیه ت به خوبی نگهداری کنی .. پدر نوشت :دختر نازم خدا پشت و پناهت باشه مواظب خودت باش ما هم مراقبتیم. زودتر بیا تا من و مامانی رو از تنهایی حسابی بیرون بیاری...       ...
2 مهر 1392

خاطرات هفته 20 بارداری

به نام خدای مهربون از چند هفته قبل وقت گرفتم که این بار بریم سونوگرافی برایه بررسی سلامتت 26 مرداد بود که پرنسس مامان 20 هفته ش بود... 346 گرمم وزنش ... مامان جون  اون روز به بابایی اجازه ندادن بیاد ببیندد همان طور که شنیده بودم آقای دکتر خیلی خوش رو نبودن, اما تو کارشون دقیق بودن برا من و بابایی هم همین مهم بود... سونوگرافی شروع شد   همه جا ساکت بود آقای دکتر بد اخلاقم مشغول اندازه گیری بود ,روبرویه مامانی هم یه مانیتور بود که میدیدمت,همش زیر لب آیت الکرسی میخوندم که همه چیز خوب باشه... بالاخره صدایه آقایه دکتر بعداز نیم ساعت که برایه مامانی انگار یه عمر بود که گذشته , بلند شد. گفت خداروشکر همه چیز خوبه .....
28 شهريور 1392

نامه ایی به گل زیبایه زندگیم...

در اینجا از احساسات ناب مادرااااانه ام برایت مینویسم... از اول تا بی نهایت............... از آن حسی برایت مینویسم که دیگر برای خود آرزویی ندارم... چرا که تو آرزویه من هستی ... از حسی برایت مینویسم که تو را با تمام وجودم حس میکنم ,لمس میکنم و هر روز بیشتر از دیروز به تو وابسته تر میشوم... از آن حسی برایت مینویسم, که دیگر تو قهرمان اصلی زندگیم هستی... از امروز فقط برای تو مینویسم ,بهترین ها را برای تو میخواهم ... از آن حسی برایت مینویسم که تمام احساسات ناب مادر شدن را با تو حس میکنم.. آری حس ناب مادراااااااانه...حسی که خدا تورا به من داد... (هر روز که بیدار میشوم خدا را صد هزار مرتبه شکر گذار هستم چرا...
18 مرداد 1392

یه روز فراموش نشدنی

به نام خدای مهربونی که همین نزدیکیهاست... تو این روزها که میگذشت دوست داشتم بدونم بالاخره  نی نی ما یه دخمله یا پسره... فرقی برام نداشت فقط دوست داشتم بدونم این نخود فرنگی, شیطون بلا رو با چه اسمی صدا بزنمم...بالاخره تصمیم گرفتیم امروز بریم سونو..   قبل از سونو کلی چیزایه شیرین خوردم که نی نی نازم تکون بخوره . وارد مطب که شدیم من اولین نفر بودم ..همش استرس داشتم که نی نیم سالم باشه .آقای دکتر کارشو با حوصله شروع کرد   یهو  یه صدایه قشنگی شنیدیم تا حالا صدایی به این زیبایی, نشنیده بودم  اره صدایه تالاپ تولوپ قلب نی نیه خوشملم  بود   , وای منو بابایی کلی دستپاچه شده بودیم از خوشحال...
9 مرداد 1392

سونوگرافی

سلام زندگیم ... از بابای مهربونت بابت درست کردن این وبلاگ خوشگل ممنونم ، تو این مدت همش کمردرد داشتم,اصلا فرصت نکردم, خداروشکر الان خوب شدم  . باباجون تو این مدت خیلی خیلی  کمکم داد, خیلی خیلی دوستتون دارم. ـ   امیدوارم لیاقت این همه خوشبختی رو داشته باشم.  هفته چهاردهم (14)  با بابایی(12 تیر 1392) رفتیم سونوگرافی که ببینیم فرشته کوچولویه ما پسره یا دختره.. آقای دکتر دستگاه رو  رو شکمم حرکت داد   ولی تشخیص نداد..گفت برای اینکه مشخص بشه هفته 17 بیاین. گرچه برا منو بابات اصلا فرق نداره و بیشتر از همه سلامتیت برامون مهمه..    برای اولین بار بود که منو بابای...
20 تير 1392