یه روز فراموش نشدنی
به نام خدای مهربونی که همین نزدیکیهاست...
تو این روزها که میگذشت دوست داشتم بدونم بالاخره نی نی ما یه دخمله یا پسره...فرقی برام نداشت فقط دوست داشتم بدونم این نخود فرنگی, شیطون بلا رو با چه اسمی صدا بزنمم...بالاخره تصمیم گرفتیم امروز بریم سونو..
قبل از سونو کلی چیزایه شیرین خوردم که نی نی نازم تکون بخوره .وارد مطب که شدیم من اولین نفر بودم ..همش استرس داشتم که نی نیم سالم باشه .آقای دکتر کارشو با حوصله شروع کرد یهو یه صدایه قشنگی شنیدیم تا حالا صدایی به این زیبایی, نشنیده بودم اره صدایه تالاپ تولوپ قلب نی نیه خوشملم بود , وای منو بابایی کلی دستپاچه شده بودیم از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم هی میپرسیدیم آقای دکتر سالمه ...اقای دکتر هم گفت ,بله همه چیز طبیعی هستش .. تو دلم خدا رو شکر میکردم که سالمی...بعد اقایه دکتر سونو رو شروع کرد...
اخه مامان جون, چی بگم این چه پوزیشینی بود .. دوباره که پاهاتو بسته بودی ..مثلا مامانی کلی چیزایه شیرین خورده بود ههههههههههههه
اقای دکتر بنده خدا بعد از 20 دقیقه تلاش مداوم حدس زدن که احتمالا شما یه دخمل هستین اما بازم صد در صد نه ...
عشق مامان امروز 18هفته ش بود و ضربان قلبشم 138 تا بود وزنتم 220 گرم بود ... خدارو شکر همه چیز طبیعی و خوب بود...
منو بابایی کلی خوشحال شدیم بعدش با بابایی رفتیم طلافروشی برا دخملی نازمون یه چشم نظرگرفتیم
کلا امروز برا منو بابایی یه روز رویایی و فراموش نشدنی بود
خدایا صد هزار مرتبه شکرت
راستی دیگه منو بابایی باید کم کم اتاقت رو آماده کنیم ,مامان بزرگ مهربونتم رفته خونه خاله تا برات کلی وسیله و لباسا ی خوشگل بخره.. خاله جونم کلی برات هدیه خریده بعدا ازشون عکس میگیرمو تو وبلاگت میزارم
خلاصه از وقتی فهمیدیم یه نی نی میخواد بیاد تو زندگیمون زندگی منو بابایی رنگ تازه ایی به خوش گرفته امیدوارم این روزا هر چی سریعتر سپری بشه تا روی ماهتو هر زودتر ببینیم ..برات کلی فکرا و آرزو هایه قشنگ داریم امیدوارم بتونم همه رو در آینده عملی کنیم و هر چه زودتر تو رو در آغوش بگیریم بی صبرانه منتظر روزی هستیم که بیایی تا مامانی و بابایی رو از تنهایی حسابی بیرون بیاری... ,واز خدا میخوام کمکم کنه تا بقیه بارداریم ,به راحتی پشت سر بذارم ...
خیلی خیلی دوست داریممممممممممم از خوشحالی دیگه نمیدونم چی بنویسم